سه هفته است آنقدر مدام گریه میکنم که فکر میکنم به زودی چشمام تموم میشن
حاملگی خیلی سختتر از چیزیه که فکر میکردم
روزی یک وعده غذا بیشتر نمیتونم بخورم و از جام به زور بلند میشم
خدایا خودت مراقب دخترم باش
سه هفته است آنقدر مدام گریه میکنم که فکر میکنم به زودی چشمام تموم میشن
حاملگی خیلی سختتر از چیزیه که فکر میکردم
روزی یک وعده غذا بیشتر نمیتونم بخورم و از جام به زور بلند میشم
خدایا خودت مراقب دخترم باش
روزهای من اینجوری میگذره
صبحا بین ۶تا ۸ بیدار میشم...از تشنگی و حرکات دخترم...اگه شب قبلش خیلی خواب دیده باشم یا فکرم مشغول باشه و دخترم بیشتر و محکم تر تکون میخوره...وقتی بیدار میشم خیلی خیلی تشنه هستم من همیشه هم قبل بترداری عادت داشتم صبحا مو با اب شروع کنم ولی حالا اگه حتی یه قطره اب بخورم تا تمام صفرای موجود در شکمم و ابی که خوردم رو بالا نیارم اروم نمیشم...پس مجبورم بسکوییت بخورم...فکر کن تشنه باشی و بسکوییت بخوری...بعد مجبورم یه ساعتی بشینم و سعی کنم بالا نیارم تا کم کم به حالت خوابیده برسم و بتونم دوباره یکی دوساعت خوابم...بعد که بیدار میشم حس میکنم حدود سه کیلو سنگ توی معدمه که راه تنفسم رو بسته و توی همین فاصله مدام عق میزنم...واسه اینکه از سنگینیم کم بشه یکم راه میرم توی خونه چون اینجا انقدر گرمه که نمیتونم از خونه برم بیرون...پس من تو خونه راه میرم صبحانه برای دندون موشی اماده میکنم و میشینم کنارش تا صبحانه بخوره...بعد اون میره و من یا سعی منم اگه از سنگینی در حال خفه شدن نباشم کارای خونه رو بکنم یا سعی میکنم رو مبل سیخ بشینم و تمرکز کنم که بسکوییتهایی رو که دو سه ساعت قبل خوردم جای بالا اوردن از معده به روده راهنمایی کنم
طرفای ۱۲ یا ۱ غذا میپزم و بعد که غذام اماده شد به این فکر میکنم که ترجیح میدم گرسنگی شدیدمو تحمل کنم یا چند قاشق غذا بخورم و دوباره چند ساعتی احساس خفگی شدیدم و سنگینی معده و عق زدنهای مکرر و تشنگی و احتمال بالا اوردن رو تحمل کنم
بعضی روزا انقدر سنگین میشم با وجودی که چیزی نخوردم که ترجیح میدم هرچی هست رو بالا بیارم تا راحت بشم...اینجور روزا انقدر مستاصل میشم که همش گریه میکنم و تو خونه راه میرم و میگم خدایا امروز دیگه حتما میمیرم
به همین این چیزا تشنگی شدیدمو اضافه کن چون یا نمیتونم اب بخورم چون انگار همش میره تو ریههام و خفه میشم و یه دل سیر بالا میارم یا بدتر با غذا خوردن یا هرچیز ابدار یا خنکی که بتونه تشنگیمو کمتر کنه تشنگیه شدید تر میشه
طرفای ۳ دندون موشی میاد خونه و ناهار میخوره و میخوابه و من هم میرم کنارش کم کم از حالت نشسته به نمینه نشسته تبدیل میشم تا شاید با یه حال بد ولی بتونم بخوابم
عصر به دندون موشی چایی یا قهوه میدم و اون میره و من اگه در حال خفگی نباشم یکم کارای خونه رو میکنم دیگه حدودای ۸ انقدر گشنه میشم که دیگه تمام اون بدبختیا رو به جون میخرم و یکم غذا میخورم...بعدم میرم تو دستشویی و همشو بالا بیارم و دوباره گشنه میشم
هیچکدوم از اینایی که گفتم اغراق نیست و ۱۰ کیلو کاهش وزنم اینو تایید کنه...یعنی تو وزن سینههام.بچه.مایع امینیوتیک . رحم رو اضافه کنی کاهش وزن خودم بیشتر از این حرفا میشه...وزن بچه خوب و نرماله ولی من هیچ مکمل و دارویی رو نمیتونم استفاده کنم و هربار دکتر زنانم میگه که برای بچه مشکلی پیش نمیاد ولی بدن خودت بعد از زایمان خیلی اسیب میبینه چون تمام مواد مورد نیاز بدنت صرف بچه میشه
حالا به تمام اینا مشکلات مالی رو اضافه کن
و تمام این فکرا که من شدم سربار دندون موشی و به جای اینکه کمکش باشم شدم باری روی دوشش.حالا ماسه نفریم که دندون موشی تنهایی باید خرجمون رو بده و من پر از حس بد هستم و دلم میخواد برم سر کار تا منم هرچند کم مقداری پول دربیارم...ولی بخاطر دردهای شدیدی که از اول بارداری داشتم دارو مصرف میکنم و استرسهای روحی و جسمیاینو بدتر میکنه همه بهم پیشنهاد میکنن که بخاطر سلامت بچه سرکار نرم...دندون موشی همیشه میگه من کار میکنم و برای سه تامون پول در میارم و تو هرچی لازم داری بخر ولی وقتی فکر میکنم اون مدتهاست چیزی برای خودش نخریده ناراحت میشم...وقتی میگه بریم کافه یا رستوران میگم نه چون نمیخوام خرج اضافه براش باشم...چقدر فقیر بودن حس بدیه و هرگز فکر نمیکردم به اینجا برسیم...ولی رسیدیم...فقیر شدیم...مجبور شدم از دوستام پول قرض کنم بدون اینکه به دندون موشی بگم...لعنت به این مملکت...لعنت به اونکه داره این بلاها رو سرمون میاره
همه اینا و کلی چیزای دیگه مثل اینکه تقریبه با فاصله از دندون موشی میخوابم...حس میکنم داره رابطمون رو خراب میکنه...و من با این حجم هرمونای مختلف بدجوری پر از احساسات بدم که نمیدونم باید چکار کنم
لیلی جان یه روزی مثلا وقتی سی ساله شدی یا مادر شدی این نوشتهها رو بخون...شاید لازم باشه بدونی پدر و مادرت تو چه شرایطی پدر و مادرت شدن...شاید اون موقع بتونی مارو ببخشی
تقریبا یک ماه قبل بود که امتحان ارتقا سال چهارم دادم و تموم شد و قبول شدم...حالا من یه متخصصم که کم کم میتونم برم سرکار یا طرح...البته اگه حامله نبودم...و دیگه نمیترسم که اون استاد عجوزه بتونه بازم منو اذیت کنه
قرار بود تو این مدت من زبان بخونم وسایل بچه رو جمع کنم و خودمو اماده کنم تا برم کانادا ...ولی حالا ناامید افتادم گوشه خونه...تغییراتی که توی قوانین کانادا اتفاق افتاده باعث شده که مدت زمان جواب دهی به ویزای توریستی خیلی خیلی زیاد بشه برای ایرانیا...یا حداقل برای من که تو بارداری مدت زمان محدودی دارم که بتونم پرواز کنم...و این یعنی خدا نخواست یا ما نمیتونیم برای زایمان بریم کانادا ...این غم انگیزه ولی اینجوری خودمو تو جیه میکنم که حتما خیر و صلاح بچم تو این بوده که اینجا دنیا بیاد
حالا یک ماهه که من افتادم گوشه خونه بدون هیچ هدف؛ برنامه یا در امدی...مدام به این فکر میکنم که شدم یه ادم مصرف کننده که دارم پولای دندون موشی رو خرج میکنم و هیچ کمکی نمیتونم برای خرج زندگی بهش بکنم و در حالی که اون صبح تا شب سر کاره و خسته میاد خونه و اخرشم کلی بدهکاریم و بابام کمکمون میکنه ...من سرم تو چاه توالته و دارم همش بالا میارم
میخوام اینجوری فکر کنم که کار کردنم میتونه برای دخترمون خطرناک باشه و اینمیه جور تقسیم کاره که من دارم دخترمون رو توی بدنم محافظت میکنم و اون کار میکنه ولی بازم از این بیکاریم خسته و کلافه و ناراحتم
از اینکه نمیتونم یه شناسنامه کانادایی به بچم بدم ناراحتم
از اینکه نمیتونم اب بخورمم ناراحتم
ولی دخترم خیلی خیلی زیاد توی دلم تکون میخوره...من همیشه فکر میکردم بچهها خیلی کمتر از این تکون بخورن ولی دختر من نصف بیشتر روزو تکون میخوره و من هربار خدارو شکر میکنم نازش میکنم و از خدا میخوام که سالم و قوی و شاد باشه
بعضی وقتا انقدر محکم لگد میزنه که حتی دردش چند دقیقه باقی میمونه
ولی بازم میگم خدارو شکر با همه افکار بدی که دارم
یه دفتر دارم که برای دخترم مینویسم... ولی فقط چیزای خوب و امیدوار کننده و همه فکرا یا چیزایی که ازارم میده رو اینجا مینویسم تا فقط برای خودم بمونه
،مرگ تک تک سلولهای بدنمو فرا گرفته...غم و سیاهی و تباهی...امید به پایان...تلاش برای مرگ...ازدواج کردن و بودن دندون موشی تو زندگیم نتونست امید منو برای زندگی و دوست داشتن زندگی بیشتر کنه...حالا ارامشم بیشتره فقط چون دندون موشی هر لحظه بغلم میکنه و میدونم این مدت کوتاهی فقط ادامه داره...چون کم کم اونم از نگرانیها و نا امیدیهای من خسته میشه...هنوزم دلیلی برای ادامه زندگیم ندارم...
بودن دندون موشی امیدمو بیشتر نکرد دنیا رو برام جذاب تر نکرد...زندگیو دوست داشتنی تر نکرد...
هر بار که سعی میکنه دلداریم بده فقط میگم بسه...هر روز بهم میگه روزای سیاه تموم میشن...ولی من این ادامه دادنو نمیخوام...
دیروز چیف زنگ زده بهم و گفته تو اگه مثبت بشی میری مرخصی ولی نه استعلاجی بلکه از مرخصی استحقاقیت کم میشه...یعنی مفهوم حرفش اینه که یا تو میمیری یا میای کشیک میدی و چیزی به نام کرونا برات تعریف نمیشه...و من چقدر متنفرم از اون استادی که مریضی که نیاز به بستری نداشت رو بستری گرد تا تمام بیماران و پرستارا و رزیدنتهای یک بخش مثبت بشن...من چقدر متنفرم از چیف رزیدنتی که سلامتی ما که هیچ انسان بودن ما براش مهم نیست...و چقدر متنفرم از خودم که این روزها هر لحظه میتونم به کشتن ادمها فکر کنم...ادمهایی که اصرار به بستری شدن و وقتی ما شرایط رو براشون توضیح میدیم فکر میکنن بخاطر راحتی کار خودمونه
ادمها خیلی راحت میتونن به قاتل تبدیل بشن...دیشب وقتی میخواستیم روحیمون و فکرمون رو عوض کنیم دندون موشی از فانتزیای قشنگش گفت و من از راههایی که میتونی به یه نفر اسیب بزنی یا حتی بکشیش...این حرفام دندون موشی رو ترسوند...اونقدر که تمام دیشبو با کابوس بین خواب و بیداری گذرونده بود...و من حالا وسط بیمارستان با یه قلب سیاه سیاه و سنگ سنگ نشستم......
چقدر درداوره پزشکی هر لحظه به قتل انسانها فکر کنه
و من این روزها چقدر متنفرم از این سیاهیها...از تمام ادمهایی که تیره و تارم کردن...
خدایا امسال تمام شبهای قدرتو کشیکم...تو این شبا با این بیخوابیا خودت قلبمو نرم کن...بذار مثل بقیه نباشم و انسان باقی بمونم
نشستیم توی اورژانس بیمارستان و با دو از پرستارا که اونام تازه عروسن حرف میزنیم ...هر دو دهه هفتادین و انقدر چیزایی که میگن با من فرق داره که نمیدونم من عجیبم یا اونا
من مهریم ۱۴ سکه است...برای نامزدیم خودم ارایش کردم...یه لباسای قدیمیم که نپوشیده بودمش رو پوشیدم...خرید نداشتم...کیک نداشتم...برای عقد خیلی سریع و به اصرار دندون موشی خرید کردم...سرویس عروسیم ۲۰ تومنه و دومین سرویسی که دیدم رو خریدم...حلقه عروسیم ۹ تومنه...برای عقدم ارایشگاه نمیخوام برم...کیکبهاصرار دندون موشی از اینستا سفارش دادیم...دوستداشتم روز عقد هدیهای برای دندون موشی داشته باشم و یه دستبند براش سفارش دادم....
دیروز که رفتم گلفروشی یه گل خیلی بزرگ گل فروش داشت حاضر میکرد که گفتم برای چیه گفتبرای خواستگاریه...گله هم قد خود اقاهه بود...من توی مهریم ۳۷ شاخه گل نرگس زرد هست به نیت سن و ماه تولد دندون موشی که دارم تمام سعیمو میکنم که دسته گل عروسیم بشه...
ما مشاوره ازدواج نرفتیم...انقدر فاصلمون رو جلوی خونواده حفظ کردیم که فکر میکنن مشکل ج.نس.ی داریم یا علاقهای به هم نداریم(چون داداش من و خواهرای دندون موشی مجردن)بعد از ۳.۵ ماه از اشناییمون داریم عقد میکنیم...درباره همه چی حرف میزنیم..همو درک میکنیم و کنار میایم با هم...مشکلی نداریم باهم...نه که اخلاق بد نداشته باشیم ولی همو درک میکنیم و درباره همه چی حرف میزنیم...گاهی تو اتفاقات جدی انقدر میخندیم که خودمون تعجب میکنیم...
قمن میگم عروسی تعداد کم باشه و کم خرج...و...
انقدر گفتیم ما سه تا تازه عروس که اون دوتا به من گفتن تو دیگه خیلی کم توقعی که شوهرت بد عادت میشه
حالا نمیدونم ما عجیبیم یا فقط بزرگتر و بالغ تر از اوناییم؟
خب اولین دعوای زندگی مشترکمونم کردیم بماند...
ولی اومدم یه چیز دیگه بگم...من در زشت ترین حالت ممکن زندگیمم...البته به جز وقتایی که پشت یه کنکوری بودم...اصلاح نکرده ...بدون ارایش...بدون حموم ...شلخته ترین لباسامو میپوشم...و جالبت ترش اونجاس که یکی هی بهت بگه تو زیبایی و همونی هستی که باید باشی...ادم میدونه طرفش داره از ته ته قلبش دروغ میگه ولی خیلی دروغش دوست داشتنیه
پی نوشت:ازمون دستیاری بازم عقب افتاد ...فکر کنم تا رزیدنتای جدید بیان و ما بخوایم از سال یکی بودن خلاص بشیم شده عید...خبر مزخرفیه واقعا...ولی خبر خوبش اینه که ماهم ارتقا نمیدیم
متعهد بودن به یه نفر اصلا کار سختی نیست ...ولی همیشه بودن یه نفر و دوست داشته شدنم توسط یه ادم دیگه و خسته و تنها نبودن برای من خیلی حس عجیبو سختیه...۲۱ فروردین نامزد کردیم و به زودی هم عقده...قرار نبود به این زودی عقد کنیم ولی بخاطر اصرارهای مامانم مجبوریم زودتر عقد کنیم...الف یا اسم مستعار دندون موشی...این روزا خیلی به فکر منه...میخواد من دیگه به تنهایی فکر نکنم ...میخواد نیازی به سیگار کشیدن و مشروب خوردن نداشته باشم...میخوام همونقدر که خودش خوشحاله و مدام میخنده منم بخندم...درک اینکه چرا دندون موشی منو دوس داره خیلی سخته...ولی مامانمم با من موافقه...دندون موشی با هر کسی ازدواج میکرد باشرایط کنار میومد و زندگی اروم و خوبی میداشت...دندون موشی تمام تلاششو میکنه تا من کمترین استرس رو داشته باشم...ولی خب من ذات خودمو نمیتونم عوض کنم...استرس زیاد خستگی زیاذ و اینکه گاهی واقعا دلم میخواد تنها بمونم...
مرسی دندون موشی که هستی با ارامشت تو زندگیم...مرسی که میخوای امید به زندگیمو زیاد کنی...
این روزا انقدر خستم که واقعا نمیخوام رزیدنت باشم...نمیخوام ادامه بدم...فقط میخوام بخوابم...خسته شدم از کشیکای زیاد و اماده شدن برای مراشم عقد...هرچند کشیکامون سبکتر شدن....
خدای شکرت بابت این روزا...صبرمو زیاد تر کن
با اصرار بابا قرار شد زودتر مراسمیداشته باشیم تا بتونیم همدیگه رو رسمیتوی جامعه و بین دو خونواده معرفی کنیم
این چند وقت من ۳ بار و اون ۲ بار بدون خونوادههامون به خونه همدیگه سر زدیم...و من هربار استرس دیدار اون باخونوادمو داشتم...الف خیلی باهوشه...هربار بدون اینکه من از این ترسم حرف بزنم ...بغلم میکنه و میگه اختلاف تو همه خونوادهها هست...طلاق عاطفی تو خونوادهها قدیمیزیاد هست...بهم میگه نترس من خودم از پس خونوادت بر میام...
این روزا پر از استرسم که نمیدونم حالا که همه چی رسمیو علنی بشه چی قراره بشه...یاد روزای قبل از امتحان دستیاری میوفتم...روزایی که حس میکردم که به زودی دیوونه میشم...حالا اما کسی هست که میفهمه...شاید نتونه کاری کنه برام ولی میفهمه چه حالی دارم...میفهمه نمیخوام حرف بزنم میفهمه میخوام بغل بشم تو سکوت...مدام بدون اینکه چیزی بپرسه بهم میگه نترس...
بهش میگم اگه سیگار بکشم چی..میگه نکش میگه میدونم پر ترسی میدونم تمام گذشته جلوت رژه میره...میدونم سخته ولی نکش...بذار بجاش کنارت باشم ...ومن دوست دارم این بودنهای نا محسوسش رو
من در استانه سی سالگی و حالا نامزد الف هستم...
الف...الف...الف...
هیچوقت فکر نمیکردم توی سی سالگی بشه کسی رو دوست داشت...فکر نمیکردم حسی به نام دوست داشتن وجود داشته باشه که زیباتر و بهتر از عشق باشه...
الف مردیه که همراه و مهربونه...به تمام زوایای شخصیت من احترام میذاره...میخواد ذره ذره روحمو صیقل بده...میخواد هر روز و هر لحظه کنارم باشه و بشه ادم خوبه زندگیه من...
من سی ساله و اون سی و شش ساله...دراغوشم میگیره و میبوستم...ازم میخواد تمام ترسهای زندگیمو براش بگم...میخواد بذارم مراقبم باشه...میفهمه که کمک نیاز دارم با یه اغوش امن...باهام حرف میزنه...هر لحظه و هرجا میخواد با من باشه...همراهیم کنه...توی کار و درس همراهیم کنه...
تنها مرد زندگیم که بای تمام دوست دارماش مونده
روزای اول وقتی با اصرار بابام باهاش اشنا شدم تمام سنگای ممکن رو جای باش انداختم...گفتم حق طلاق و تمام حق و حقوقم... قبول کرد...گفتم نه...باهام حرف زد و ارومم کرد...گفتم تا مرداد جوابی برات ندارم... تحمل کرد...گفتم کسی نفهمه به هیچ کس نگفت...گفتم برو موند..گفتم تلخم بدم سردم... گفت شیرین تر از نباتی بهتر از گل گرم تر از شعله شمع...از تمام چیزایی که مردای اطرافم ازشون بدشون میومد گفتم براش...گفتم روسری سر نمیکنم لباسای باز میبوشم قبول کرد..گفتم سیگار میکشم مش..روب میخورم گفت بذار بهش فکر کنیم...
گفتم برو موند...گفتم برو...گفت بذار بمونم...بذار بمونم تا بفهمیتمام مردایی که تو زندگیت بودن مرد نبودن...گفت عاشقت شدم بذار بمونم تا همه بدیها رو فراموش کنی...موند...موند و دلمو گرم کرد...یه شعله گرم تو دلم روشن کرده...
حالا منم دوسش دارم...هر لحظه بی صبرانه منتظریم تا همو ببینیم...با هم حرف بزنیم...
ما درباره همه چی میتونیم حرف بزنیم...همه چی...اولین باره که حرف میزنم برای ادمیکه برام مهمه ولی از قضاوتش نمیترسم...
الف شده یه شعله کوچیک گوشه قلبم...یه شعله که از همه قایمش میکنم...یه شعله که دستامو گرفتیم دورش که خاموش نشه...
من اینجا دلم گرم شده به دوست داشتن و دوست داشته شدن...خدا عجیب ترین فرشتشو برام فرستاد تا بهم دهن کجی کنه...
حالا یکی هست تو دنیا که من خانم دکتر تمام وقتو با تمام کم و کاستیهام دوسم داره...بدیهامو دوست داره...بهم میگه دنیا اونقدر زشت نیست من فقط زشتیاشو دیده بودم تا حالا...حالا میدونم یه چیزی هست تو دنیا بهتر از یه عشق سوزان...یه چیزی به اسم دوست داشتن که بخشی عقل و منطقه بخشی احساس...
دختری که عاشق تنهایی بود و هرگز نمیخواست شوهر کنه الان هر لحظه منتظر بودن کسی کنارشه...
و من توی این روزا...توی روزای قرنطینه و کرونا...توی روزایی که توی مرکز مخصوص کرونا کشیکامو میگذرونم...دوست دارم کسیو به اسم الف
حالا الف شیرین ترین خاطره روزهای منه
و من توی همین قاراشمیش نامزد کسی شدم به اسم الف
تنها مرد زندگیم که واقعا منو خواست...درک کرد حالمو...فهمید حرفامو
شاید حتی روزی اینجا رو بهش نشون بدم و بگم تو بزرگترین مرد دنیای منی...مردی که بای دوست داشتنم موند
خدای این روزا و حسای خوبو برای دوتامون نگه دار
همیشه فکر میکردم خیلی جذابه که یه دختر طرفدارای زیادی داشته باشه...الان فکر میکنم وقتی جذابه که خودتم همزمان بتونی با چند نفر در ارتباط باشی
الف:یه مرد ۳۵ ساله است که همیشه طبق قوانین و قواعد جامعه زندگی کرده...کار کرده درس خونده دکتر شده پول دراورده...منو که خونوادش تایید کردن انتخاب کرده...میخواد ازدواج کنه...بابام خیلی اصرار داره روش داداشم میگههمه چی تمومه..پولداره ...ماهی ۱۰ تا ۱۲ تا درامدشه...قیافه معمولب داره هم قد و هم وزن منه...حرفایی میزنه که از نظر من عجیب و از نظر روتین جامعه درسته...مثلا ازم میپرسه دوست دارم چند تا مراسم داشته باشم چند تا بچه داشته باشم شوهرم چه ماشینی داشته باشه خونه کجا اجاره کنیم...برعک من دوست دارم بیشتر باهم چرت و پرت بگیم بیشتر باهم بخندیم...بیشتر سفر بریم...در قید و بند خونوادههامون نباشیم
میم:یه پسر ۳۳ ساله است قد بلند داره...خانواده باکلاس و پولدار مداره...حقوقش ماهی ۴تومنه...امنیت شغلی نداره...خونه و ماشین نداره...قیافش سیاه سوخته اس ولی معمولیه...منو میخندونه خیلی...مدام حرف میزنه حتی وقتاییی که من سایلنت میشم...دوسم داره ...نمیخواسته هیچوقت ازدواج کنه و منو که دیده نظرش عوض شده...بیخیال زندگیه...زندگیو سخت نمیگیره...استرس نداره و خونسرده...
من موندم افسرده و درمونده...نمیدونم باید چکار کنم...دوست داشتن یا منطق؟فقط دوست داشتنو از بین نمیبره؟وقتی پولی نداشته باشم که چیزای که میخوامد داشته باشم که نگران ایندم باشم؟یا وقتی یکی همه چیش خوبه کم کم بهش علاقمند نمیشم؟بابا داداش و مامان مدام اصرار میکنن روی الف و حتی حاضر نیستن میم رو ببینن و بهم میگن من همیشه ادم نادرستو انتخاب کردم
خواهر بهم میگه که به حرف بقیه گوش ندم میم پول نداره ولی حال دلم باهاش خوبه
و من اینجا دوباره اقیانو اشک راه انداختم
تعداد صفحات : 0