تقریبا یک ماه قبل بود که امتحان ارتقا سال چهارم دادم و تموم شد و قبول شدم...حالا من یه متخصصم که کم کم میتونم برم سرکار یا طرح...البته اگه حامله نبودم...و دیگه نمیترسم که اون استاد عجوزه بتونه بازم منو اذیت کنه
قرار بود تو این مدت من زبان بخونم وسایل بچه رو جمع کنم و خودمو اماده کنم تا برم کانادا ...ولی حالا ناامید افتادم گوشه خونه...تغییراتی که توی قوانین کانادا اتفاق افتاده باعث شده که مدت زمان جواب دهی به ویزای توریستی خیلی خیلی زیاد بشه برای ایرانیا...یا حداقل برای من که تو بارداری مدت زمان محدودی دارم که بتونم پرواز کنم...و این یعنی خدا نخواست یا ما نمیتونیم برای زایمان بریم کانادا ...این غم انگیزه ولی اینجوری خودمو تو جیه میکنم که حتما خیر و صلاح بچم تو این بوده که اینجا دنیا بیاد
حالا یک ماهه که من افتادم گوشه خونه بدون هیچ هدف؛ برنامه یا در امدی...مدام به این فکر میکنم که شدم یه ادم مصرف کننده که دارم پولای دندون موشی رو خرج میکنم و هیچ کمکی نمیتونم برای خرج زندگی بهش بکنم و در حالی که اون صبح تا شب سر کاره و خسته میاد خونه و اخرشم کلی بدهکاریم و بابام کمکمون میکنه ...من سرم تو چاه توالته و دارم همش بالا میارم
میخوام اینجوری فکر کنم که کار کردنم میتونه برای دخترمون خطرناک باشه و اینمیه جور تقسیم کاره که من دارم دخترمون رو توی بدنم محافظت میکنم و اون کار میکنه ولی بازم از این بیکاریم خسته و کلافه و ناراحتم
از اینکه نمیتونم یه شناسنامه کانادایی به بچم بدم ناراحتم
از اینکه نمیتونم اب بخورمم ناراحتم
ولی دخترم خیلی خیلی زیاد توی دلم تکون میخوره...من همیشه فکر میکردم بچهها خیلی کمتر از این تکون بخورن ولی دختر من نصف بیشتر روزو تکون میخوره و من هربار خدارو شکر میکنم نازش میکنم و از خدا میخوام که سالم و قوی و شاد باشه
بعضی وقتا انقدر محکم لگد میزنه که حتی دردش چند دقیقه باقی میمونه
ولی بازم میگم خدارو شکر با همه افکار بدی که دارم
یه دفتر دارم که برای دخترم مینویسم... ولی فقط چیزای خوب و امیدوار کننده و همه فکرا یا چیزایی که ازارم میده رو اینجا مینویسم تا فقط برای خودم بمونه