loading...

روزهای دکتر تمام وقت

با اصرار بابا قرار شد زودتر مراسمی‌داشته باشیم تا بتونیم همدیگه رو رسمی‌توی جامعه و بین دو خونواده معرفی کنیم این چند وقت من ۳ بار و اون ۲ بار بدون خونواده‌هامو...

بازدید : 203
جمعه 28 فروردين 1399 زمان : 2:40
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزهای دکتر تمام وقت

با اصرار بابا قرار شد زودتر مراسمی‌داشته باشیم تا بتونیم همدیگه رو رسمی‌توی جامعه و بین دو خونواده معرفی کنیم

این چند وقت من ۳ بار و اون ۲ بار بدون خونواده‌هامون به خونه همدیگه سر زدیم...و من هربار استرس دیدار اون باخونوادمو داشتم...الف خیلی باهوشه...هربار بدون اینکه من از این ترسم حرف بزنم ...بغلم میکنه و میگه اختلاف تو همه خونواده‌ها هست...طلاق عاطفی تو خونواده‌ها قدیمی‌زیاد هست...بهم میگه نترس من خودم از پس خونوادت بر میام...

این روزا پر از استرسم که نمیدونم حالا که همه چی رسمی‌و علنی بشه چی قراره بشه...یاد روزای قبل از امتحان دستیاری میوفتم...روزایی که حس میکردم که به زودی دیوونه میشم...حالا اما کسی هست که میفهمه...شاید نتونه کاری کنه برام ولی میفهمه چه حالی دارم...میفهمه نمیخوام حرف بزنم میفهمه میخوام بغل بشم تو سکوت...مدام بدون اینکه چیزی بپرسه بهم میگه نترس...

بهش میگم اگه سیگار بکشم چی..میگه نکش میگه میدونم پر ترسی میدونم تمام گذشته جلوت رژه میره...میدونم سخته ولی نکش...بذار بجاش کنارت باشم ...ومن دوست دارم این بودن‌های نا محسوسش رو

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 1050
  • بازدید سال : 1985
  • بازدید کلی : 10284
  • کدهای اختصاصی